الاهیّات کیهانی( نسخهی pdf) نامی است که ابوالقاسم فنایی بر نقد خود بر سلسله نوشتههای اخیر اکبر گنجی نهاده است، چند نکته را شایان ذکر میبینم:
۱. نقد فنایی از آخرین نوشتهی گنجی آغاز میشود که از دید من نادرست است و مانند آن است که نقد یک کتاب را از فصل آخر آن شروع کنیم. اگر این نوشته، اشارهای کوتاه به نحوهی استدلال و ارجاع گنجی بود، شاید اشکالی نداشت ولی از آنجا که فنایی میخواهد این کار را ادامه دهد، بهتر است راه خود را تصحیح کند. برای نقد شیوهی گنجی نقد دو سه نوشتهی اوّل او که شیوه و هدف خود را بیان میکند، لازم و کافی است، گرچه ادامهدادن آن نیز حتماً مفید خواهد بود. بررسی ارجاعها و برداشتهای او از متون، فرع نقد شیوه و هدفی است که در ابتدا بیان میکند و بدون آن – مانند نوشتههای مهاجرانی- کار به پرسش و پاسخهای بیپایانی میکشد که در آن، جواب برخی تناقضها داده نمیشود و در عوض مثالهای دوپهلوی دیگری از متون ارائه میشود. اینجا دیگر بحث به معنای جستوجوی حقیقت به بحث به مثابهی روکمکنی بدل میشود و آن کس غالب است که پُرتر مینویسد و حرف آخر را به طرف سخن خود که از گفتوگو با او ناامید شده میزند. دعوت به همسخنی، آغازیدن از ابتدای نوشتهها، پیشنهاد تمرکز بر نمونهها و استدلالهای موجود در متن و پرهیز از پرداختن به مثالهای جدید برای گریز از اطناب با هدف رسیدن به نتیجهای که به حقیقت نزدیکتر باشد، تنها راه سودمند است.
۲. هیچ چیزی نمیتواند بهتر از عجز مخالفان، دلیل بر استحکام یک عقیده باشد. به همین دلیل است که بسیاری از مدّعیان اندیشهورزی، دو گونه نظر را برمیتابند و در سایت خود انعکاس میدهند، یکی تحسین موافقان و دیگری ناسزا یا نقد ضعیف مخالفان. هر دو واکنش میتواند نشانهای بر قوّت عقیده و نظرشان باشد ولی از بازتابدادن نقدهای قوی ابا دارند چون کمتوانی اندیشگی آنان را آشکار میکند. عبدی کلانتری در نظری که در وبلاگ میردامادی گذاشته است، میگوید:« آیا انتظار نشر چنین نوشتهی ضعیف و موهنی را در زمانه دارید؟» از دید من همین سخن دلیل بر قوّت متن است. اگر نوشتهی فنایی ناتوان یا تکفیرگر بود، به احتمال بسیار زیاد امکان نشر مییافت.
۳. آگاهی بر یافتههای متکلّمان و دینپژوهان نامسلمان از یکسو و یافتههای نواندیشان دینی و عرفی مسلمانان ناایرانی از سوی دیگر، لازم و ضروری است، امّا راه بازفهمی قرآن و احادیث پیشوایان دین با رجوع به آنها و خردورزی در ذخیرهی فرهنگی خود میسّر میشود. این دو گروهی که نام بردم به علاوهی شاخهای از روشنفکران دینی که به تصویر خدای نامتشخّص ادیان ناابراهیمی نزدیک و نزدیکتر میشوند، در طرح سؤال برای دینپژوهان و فلسفهورزان بسیار مفید هستند. عرصهی مجادلات ما بسیار سیاسی است و تقابلها حرف اوّل و آخر را در آن میزند. یک روز یکی به دلیل نقشی که به او در انقلاب فرهنگی نسبت میدهند، منفور است و فردا که با تکفیر شخص دیگری روبه رو میشود، به اوج میرود؛ برعکس آن کس که فیلم کوتاهی برای المپیک میسازد، نمایشگر هنر ماست و پس از آنکه بیتی متضمّن معنای تکفیر خواند، نماد جزماندیشی میشود. این عرش و فرشهای سرابی، نمیتواند معیار قضاوت باشد، التزام به استدلال و استقلال اندیشگی و پرهیز جدّی از پیوستن به نحلههای فکری، تنها راه جستوجوگران الاهیّات نوینی است که پایههایش همین امروز و فرداست که ریخته شود.
(نقل از ايمايان)
هر صباحي غمي از دور زمان پيش آيد / گويم اين نيز هم بر سر غمهاي دگر
باز گويم كه نه، دوران حيات اينهمه نيست / سعدي امروز تحمل كن و فرداي دگر
حقيقت اين است كه من هنوز نميدانم نزاع بر سر چيست. آيا تاكنون روشن نشده است كه <انقلاب فرهنگي> چيزي بود و <ستاد و انقلاب فرهنگي> چيزي ديگر؟ و آيا هنوز معلوم نشده است كه عبدالكريم سروش و حبيبي و باهنر و... در ستاد انقلاب فرهنگي نقش داشتهاند نه در انقلاب فرهنگي؟ و آيا هنوز جا نيفتاده است كه انقلاب فرهنگي براي بستن دانشگاهها بود و ستاد فرهنگي براي باز كردن آنها، به نحوي پيراستهتر و اسلاميتر؟پس اينكه يك استاد حقوق دانشگاه تهران ميگويد <سروش علمدار تعطيل دانشگاهها> بود آيا يك تحريف آشكار تاريخي نيست؟ گيرم كه آن استاد محترم، اين سخن را از سر نقصان اطلاع يا لغزش حافظه گفته باشد، تصحيح اين خطا و تشريح آن حقيقت و اعتراف به آن تحريف مگر عين فضيلت نيست؟ و آيا آنها كه از <نقب زدن به گذشته> سخن ميگويند غرضشان اين است كه اين عَلَم را بر دوش من بگذارند و من دم نزنم؟
متن سخنرانی سعيد حجاريان در همايش «دولت مدرن» كه از سوي انجمن علمي علوم سياسي دانشگاه تهران برگزار ميشود. به نقل از ايلنا.
خانمها و آقايان!
دانشجويان و استادان گرامي !
سلام عليكم؛بسي خوشحالم و خرسند كه ميتوانم در جمع شما حضور داشته باشم. البته دوستان همايش به من خيلي دير خبر برگزاري آن را دادند و فرصت هم اندك بود و متاسفانه به همين دليل نتوانستم با فراغ بال و فرصت كافي بنشينم و برايتان نكتههاي بديع درباره دولت مدرن فراهم آورم يا مقاله بنويسم در قد و قامت يك مقاله علمي. آنچه عرضه ميگردد حاصل تاملاتي است بدون ارجاع به منابع و در حد بضاعت و توان جسميام و نكاتي است كه ارتجالاً به ذهن و ضميرم رسيد اندر باب دولت، دولت مدرن و شرايط ايجاد آن. فصلي خواهم گفت درباره لغت دولت و سپس به شرايط پيدايش آن خواهم پرداخت. در انتها هم احتجاجي خواهم داشت با دوستاني كه سراب توسعه سوداي دموكراسي از سرشان انداخته است.
دربارهی کاری که کيارستمی با حافظ کرده است حرف زياد است. خيلیها هم چيزهايی نوشتهاند. من هم يادداشتی نوشتم با عنوان «کيارستمی به روايت حافظ». اين هم يآدداشتی ديگر، و خوب، است از ف. م. سخن.
"بايد مطلقا مدرن بود." خدا رحمت کند حضرت آرتور رمبو را، که اگر اين جمله را نگفته بود، معلوم نبود کتاب "حافظ به روايت عباس کيارستمی" به چه بهانهای بايد چاپ میشد. الحمدلله معنی جديد مدرن بودن را هم که همان کتابسازی به شيوهی مدرن است درک کرديم. حالا که همه مدرن شدهاند، ما هم مدرن میشويم و اين نقد را به سبْک مدرن مینويسيم. مسلما به هيچ جای دنيا بر نمیخورد. شايد هم استاد ِ ارجمند ِ حافظ پژوه، حضرت بهاءالدين خرمشاهی، تقريظی چيزی بر نقد ما بنويسند. کسی چه میداند. عالم ادب است و هزار رنگ و رو دارد.
***
شهرت چيز خوبیست. نهتنها آدم به نان و نوا میرسد، بلکه هر زبالهای هم که توليد کند جماعت برای به دست آوردنش سر و دست میشکنند. سالوادور دالی میزند شيشهی موزه را میشکند، نامش را میگذارند خلق اثر هنری. اگر ما همين کار را بکنيم، به دستمان دستبند میزنند و به عنوان ديوانه، راهی تيمارستانمان میکنند. پشتوانه شيشه شکستن دالی، شاهکارهای قبلی اوست؛ ولی کسی جرات ندارد بگويد شاهکار ديروز، دليل بر خوبی کار امروز نيست. نمونههای وطنی اينگونه هنرمندان هم کم نيستند. منتقد ِ چنين هنرمندانی بايد دل ِ شير داشته باشد، والا از نقدش پشيمان خواهد شد. نيازی به اسم بردن نيست. به همين اينترنت و مشاهير دست به قلماش نگاه کنيد، حتما يکی دو نمونهی آنرا میبينيد.
***
خودم را میبينم که پوشهای در دست، به سمت انتشارات "فرزان روز" در خيابان ملاصدرا میروم. پس از گذار از هفتخوان، اثر بديع خود را روی ميز مسئول مربوطه میگذارم:
- اين چی هست؟
- شعر حافظ!
- خب؟
- چی خب؟
- پس بقيهاش کو؟
- کدام بقيه؟ من مصاريع را برجسته کردهام. خواننده به جای کلمه، تصوير میبيند. نور را از زاويه ديگر تاباندهام. از پنجرهای ديگر به اين باغ پر گل نگريستهام. قاب گرفتهام و برجسته ساختهام...
- زحمت کشيدهايد. متاسفانه کار شما قابل چاپ نيست. برای اينکه با شما صادق باشم میگويم که به انتشاراتیهای ديگر هم نرويد. اذيت میشويد. ممکن است دستتان بيندازند و مسخرهتان کنند...
- آخر چرا؟ مگر نبايد همه چيزمان مدرن شود؟ مگر ما در دورهی مدرن زيست نمیکنيم؟
- عزيزجان! نمیشود که همينطوری کشکی کترهای يک بيت حافظ را بگيريم تکهتکهاش کنيم و بعد بگوييم مدرناش کردهايم! از من به شما نصيحت، برويد کمی کتاب بخوانيد، و حداقل گرد حافظ نگرديد. به سلامت...
***
اين نقد، ظاهرا خيلی مدرن شد. از مدرن هم گذشت، فرامدرن شد. چه گفت آقای خرمشاهی در مجلهی "چلچراغ"؟ فرا نو شد. وسط نقد، آدم نمايشنامه هم بياورد؟ خب نقد ِ کتاب ِ مدرن، همين میشود که میبينيد!
***
ادامهی «خسته نباشيد آقای کيارستمی؛ دست مريزاد آقای خرمشاهی»
يادداشت زیر، به قلم کوروش عليانی است. هيچ توضيح اضافه لازم ندارد. من پيشتر در ملکوت اشارههايی کردهام دربارهی نسبت فقه و اسلام و جايگاه آن در فهم تاريخی ما از اسلام. عنوان اصلی نوشتهی کوروش «پاسخ به آقا يا خانم مليح الابتسام» است.
یک نفر رفته در سایت بالاترین خطابهی بلندبالایی نوشته در نقد نوشتهی اولم دربارهی حجاب. با چه لحن ملیحالابتسامی هم نوشته. خیال کرده او مطهری است و من شاگرد بزازی از بزازان سر چهارراه مولوی. این آدمهای نخوانده ملا البته خیلی چیزها نمیدانند یکیش هم هماین که مطهری هم – با این که چنداین برابر وزنش کتاب خوانده بود – با همآن شاگردبزازها این قدر موهن و از موضع دانای کل صحبت نمیکرد. اول تا آخر حرفش هم این است که تمام متخصصان دین اسلام حجاب را واجب می دانند. شما چرا به جای گردنکشی نمیروی مودب بنشینی ازشان سوال کنی؟
این حرف بسیار بیمعنا است. اول این که طبق معمول فکر کرده اسلام همآن فقه است. نه. نیست. از فقاهت نه ابنعربی درمیآید، نه ملاصدرا، نه ابوریحان، نه خیام و نه حتا فقیهان اصولی. از فقاهت همآن چهار نفر اخباری خشک حاصل میشد و شده است. امروز هم در قم و نجف و جاهای دیگر اسم اصول حاکم است، اما حجم اخباریها کم نیست. و یادت باشد که اصول فقه حاصل فکر آزاد آدمهای اندیشهمند است، نه حاصل تامل در فقه.
دوم. او از آرای فقیهان آمار گرفته که فکر میکند همهی فقیهان حجاب را واجب دانستهاند؟ این مطلب را که احمد قابل در دو قسمت نوشته است بخوانید: + و +. من دربارهی متدولوژی احمد قابل حرف بسیار دارم، اما این دو مطلب من را از آوردن نظر فقیهانی که از قرنها پیش تا امروز گفتهاند دلیلی بررای وجوب حجاب نمیبینند بینیاز میکند.
سوم. این تشبیه خنک مقایسهی فقیه و طبیب کمی بیمعنا است. اما فرض کنیم فقیه جایگاهی مانند طبیب داشته باشد. کسی که چوناین تشبیهی میکند حاضر است دو سه سالی در این کشور جمهوری پزشکان برپا شود تا پزشکان با رجوع به تخصصشان قانون بگذرانند و اجرا کنند؟
باز فرض کنیم فقیه جایگاهی مانند پزشک داشته باشد؛ گفتم فرض. من اگر در درمان پزشک شک کنم، از او توضیح میخواهم. او باید بتواند معقول توضیح بدهد. اگر گفت تو سالامادیندیس گرفتهای من حق دارم بگویمش «دکتر! این که گفتی در هیچ کتاب پزشکی نیامده است. مقالهای در این مورد سراغ داری یا این کشف خودت است؟» حالا از فقیهان میپرسم «در کتاب و سنت چیزی که نام یا مفهوم حجاب را برساند نمیبینم. شما اگر سراغ دارید نشان بدهید.» کی جواب من را می دهد؟
قرآن را که بهنهان نبردهاند. هست. شش هزار و چند صد آیه دارد. از این تعداد خیلیش توصیف و داستان و چیزهایی است که توصیهی عملی مستقیم (از آن نوعی که فقیهان در پی آن اند) ندارد. پانصد و چند آیه است که مستقیم یا با کمی پیچش به بکن و نکن مربوط است. به اینها میگویند آیاةٱلأحکام. حالا یکی از اینها یا یکی از آن شش هزار و چند صد آیه را نشان من بدهید که بگوید حجاب واجب است. بله در قرآن اسم خمر و جلابیب و حجابهای دیگر آمده است؛ اسم ابولهب هم آمده است. از آمدن اسم که نمیشود نتیجه گرفت چیزی در اسلام واجب است. دیشب باز سننالنبی را میخواندم. سیرهی ابن هشام و سیرت رسول الله و امثالهم هم هست. کجایشان پی چیزی بگردم که به حجاب اشاره کند؟ بگوید رسولالله به فلان خانم گفت «موهات رو بکن زیر».نگو شاید بوده. اگر بود مینوشتند. برو ببین چه چیزهایی را نوشتهاند. نوشتهاند رسولالله وقتی به جای تاریک میرفت چراغ میبرد. انگار دیگران وقتی به جای تاریک میروند چراغ را میکشند. یا مثلا نوشتهاند که انار را با دیگران شریک نمیشد. یا بعد از غذا انگشتانش را میلیسید. یا اگر می خواست برود سفر یا ییلاق و قشلاق پنجشنبهها میرفت و جمعهها برمیگشت. حتا نوشته گاهی نیمی از لباسش را به تنش میکشید نیمی دیگر را روی همسرش میانداخت و در هماین حال نماز میخواند.
دربارهی ختنه و نکاح و عقیقه و تراشیدن مو و بافتن گیس و ناخن گرفتن و تکتک لباسهای رسولالله و شمشیرهاش و عصاش و انگشترش و این که انگشترش را به دست راست میکرده یا چپ و این که با فلان لباسش خوشگلتر میشده یا بهمان لباس، کلی نوشتهاند. اما ننوشتهاند رسوللله گفت فلانی را حد بزنید یا بهش تذکر بدهید حجابش را رعایت کند.
این چه واجبی است که هیچ جا ردش نیست؟ بله. بعد از عصر سیره، بعد از مدتها ممنوع بودن کتابت حدیث و اختصاصی بودن نقل حدیث و زیرزمینی بودن حدیث، نگاه میکنی، حدیث (و باز هم نه سیره) میبینی که زنی را که موهایش بیرون باشد در جهنم از مویش آویزان می کنند و چه و چهها. حالا این حدیثها از کجا آمده و چرا حدیثش هست و ردی ازش در سیره نیست؟ هم آن پرسشی است که باید متخصصان بهش بپردازند که سه هزار سال هم بگذرد این کار را نمیکنند. بررای فقیهان آسانتر است که تکیه بزنند و حکم بدهند تا پی حرفهای بودار بروند. مگر یادتان نیست آن آیتالله تاریخنویس دو کلمه حرف حساب دربارهی سند زیارت عاشورا زد، تکفیرش کردند و تا رسما حرفش را پس نگرفت ولش نکردند؟ طبیعی است که فقیه هم پی دردسر و بدنامی و تکفیر نگردد.
ابوالقاسم فنايی
(انتشار نخست در صفحهی انديشهی کارگزاران)
درآمد
در باب رابطه عقل و وحی از جهات گوناگون می توان سخن گفت، زیرا عقل و وحی از شئون و حیثیات متنوعی برخوردارند. ما می توانیم به عقل و وحی به عنوان دو منبع «معرفت» و «توجیه» بنگریم و می توانیم این دو را به عنوان دو منبع «ارزش» لحاظ کنیم؛ عقل و وحی هم می توانند منبع دانش باشند و هم منبع ارزش؛ یعنی هم می توانند اندیشه هایی را در ذهن ما پدید آورند و هم می توانند انگیزه هایی را در روح و روان ما ایجاد کنند و هکذا... اما نکته مهم این است که سایر کارکردهای مهمی که عقل و وحی می توانند داشته باشند، همه به وساطت «معرفت» انجام می شود، بنابراین می توان ادعا کرد که مهمترین کارکرد عقل و وحی همان کارکرد معرفتی این دو است و ما هم فعلا روی همین کارکرد متمرکز می شویم. یعنی موضوع بحث ما در اینجا کارکرد معرفتی عقل و وحی است. ما در اینجا به عقل و وحی به مثابه دو منبع معرفت نظر می کنیم و نسبت این دو منبع معرفت را با یکدیگر می سنجیم.
پیشینه بحث در جهان اسلام
بسیاری از اختلاف هایی که مکتب های فلسفی، کلامی، تفسیری، فقهی و سیاسی موجود در عالم اسلام دارند از اختلاف آنها در باب «منزلت معرفت شناسانه» عقل و وحی سرچشمه می گیرد. به طور کلی می توان دو طرز تلقی متفاوت از دین و فلسفه ارسال پیامبران و بالطبع آن رابطه عقل و وحی داشت. یعنی در این زمینه دو دیدگاه اصلی وجود دارد؛
الف؛ پیامبران برای «تعطیل» عقل آمده اند.
ب؛ پیامبران برای «تحریک» عقل آمده اند.
در مورد دیدگاه (الف) این سوالات قابل طرح است؛
- آیا تعطیل عقل در برابر وحی «ممکن» است؟
- آیا تعطیل عقل در برابر وحی«درست» است؟
- آیا تعطیل عقل در برابر وحی مورد تایید خود دین و وحی نیز هست؟
هواداران دیدگاه (الف) بر این باورند که «خلوص» معرفت دینی (در جهان اسلام = اسلام ناب) و بالطبع آن دینداری واقعی در گرو تعطیل کردن عقل در برابر نقل است و استفاده از عقل در فهم دین به «بدعت» و «التقاط» می انجامد. هواداران این دیدگاه عقل را تابع وحی می خواهند و با درجات متفاوت به عقل در چارچوب وحی اعتقاد دارند، اما طرفداران دیدگاه (ب) به عقل مستقل از وحی (=مستقلات عقلیه) باور دارند و با درجات متفاوت به وحی در چارچوب عقل ملتزمند.
اینان بر این باورند که فهم درست دین و بالطبع آن سعادت و خوشبختی دنیوی و اخروی مومنان در گرو سیالیت و شکوفایی هر چه بیشتر عقل است و پیامبران نیز برای تحریک و آزاد کردن عقل آمده اند و تفکر از نظر دینی بزرگ ترین عبادت محسوب می شود. در جهان اسلام دو گروه در مذمت عقل سخن گفته اند؛ یکی عارفان و دیگری نقل گرایان.
به نقل از سفير عدالت (وبلاگ محمد رضا ويژه)
اخيراً بحث جديدي در فضاي مجازي به پيش كشيده شده است كه مي تواند به روشن شدن مواضع و مفاهيم كمك بسياري كند و آن قرائتي ديگر از مقوله « ولايت» است. بسيار خشنود مي شدم اگر مي توانستم به قدر بضاعت خويش حاشيه اي مفصل بر آن مي افزودم اما دريغ كه وقتي ندارم و اين روزها سخت گرفتارم. اما دريغم آمد كه حتا چند جمله اي در اين باب سخن نگويم اگر چه حق مطلب كامل ادا نمي شود. تفكيك ولايت به دو گونه ي حقيقي و حقوقي يا هر چه كه بر آن نام نهيم مطرح است كه به دنبال نظريه هاي پيش از خويش در باب شيعه و دموكراسي و نيز دين اقلي و اكثري و بسط تجربه ي نبوي پيش كشيده شده است. با چند پيش فرض به سراغ پرسشهايي مي روم كه در اين مقوله مطرح مي شود و در پايان هم نظر خودم را مي افزايم.
پيش فرض نخست – روابط هر انسان از دو گونه خارج نيست يا فردي است و يا اجتماعي. روابط فردي روابطي است كه يك سويه است بدين معنا كه فرد خود اين رابطه را برقرار مي كند و استمرار يا چگونگي آن به او بستگي دارد. در عين حال قواعد اجتماعي نيز بر آنها حاكم نيستند. رابطه فرد با خداوند از اين مقوله است يعني فرد ارتباط را برقرار مي كند و به جاي قواعد اجتماعي اوامر و نواهي الاهي بر آن حاكم است. در روابط اجتماعي به عكس رابطه دوسويه است بدين معنا كه رابطه ي فرد با فرد يا افراد ديگر برقرار مي شود و تنها اراده ي او در اين ميان تعيين كننده نيست بلكه اراده يا اراده هاي متقابل نيز چگونگي اين روابط را تعيين مي كنند. قواعد اجتماعي بر اين روابط حاكم مي شوند و افراد به طرق گوناگون ملزم به تبعيت از آنها هستند.
پيش فرض دوم – ولايت مطرح در دين اصولاً حاكم بر رابطه ي دوسويه ي افراد با يكديگر يا روابط اجتماعي است و ولايت فرد بر خودش معنا ندارد. اصولاً وجود ولي وجود مولي عليه را مي طلبد خواه منشا اين ولايت الاهي باشد خواه بر اساس قرارداد اجتماعي و غيره. در اين ميان ولايت جايگاه ويژه اي در عرفان هم دارد كه مباحث طولاني مربوط به ولايت باطني و غيره از آن جمله اند. بديهي است كه ولايت خداوند بر انسان كه نوع خاصي از ولايت در ادبيات ديني و عرفاني است در مقوله ي روابط اجتماعي نمي گنجد و عاريت اين مفهوم از عرفان و به كارگيري آن در روابط اجتماعي يكسره خطاست ( اين قانون روش شناختي حاكم بر تمامي حوزه هاي روابط اجتماعي و به مورد خاص ما محدود نمي شود).
و اما اكنون به پرسشها در اين خصوص مي پردازم : هنوز بر من مكشوف نشده است كه رابطه ي دين اقلي و اكثري و نظريه ي فوق چيست؟ اگر هنجارهاي ديني را به مثابه هنجارهاي حداقلي فرض كنيم ( در مقابل هنجارهاي حداكثري) هر دو گروه هنجارهاي حاكم بر روابط اجتماعي هستند. در اين صورت علاوه بر به صواب بودن تفكيك آنها، اين نظريه قابل تامل به نظر مي رسد و بايد در تبيين هر چه فزونتر آن از سوي طراحش كوشيد. ولي ولايت به عنوان عنصري هنجارساز فراتر از آنها قرار مي گيرد و در واقع مي توان گستره ي اين مفهوم را بين حداق و حداكثر تبيين نمود كه خود مستلزم پذيرش ولايت اجتماعي يا سياسي است. اما ولايت حقيقي يا هر چه بر آن نام نهيم بدين گونه كه فاقد قدرت هنجارسازي اجتماعي باشد و تنها به خود ولي مربوط باشد در واقع نفي اين مفهوم يا تهي كردن آن از بار معنايي لازم است چه ديگر مولي عليهي را نمي طلبد. افزون بر آن، آيا واقعاً مي توان ولايت تنها به خود ولي موكول نمود؟ در آن صورت اصلاً صدور هنجار اسلامي از سوي او بي معناست كه البته با فلسفه ي حاكم بر تشريع احكام شرعي هم نمي گنجد.
به نظر مي رسد كه اين نظريه با وام گيري برخي از آموزه ها در حوزه ي عرفان و نيز فلسفه ي سياسي ( تفكيك ساختار حقيقي و حقوقي) بر آن است تا به نوعي ولايت را به ولي يا حداقل به پيامبر اسلام محدود كند و به آن جنبه اي عرفاني ببخشد امري كه با توجه به پيش فرض دوم تحقق آن در عرصه ي روابط اجتماعي يكسره خطاست. به علاوه ارائه ي چنين تلقي از ولايت نوعي سكولاريزه كردن مفاهيمي است كه به ذات خويش تاب آن را ندارند. چگونه مي توان نهادي را كه كاملاً به عنوان نهاد حاكم و ناظر بر روابط اجتماعي است به حوزه ي روابط فردي ( تلقي عرفاني از آن) محدود نمود؟ چنين امري آنگاه امكان پذير است كه وجود هنجارهاي اجتماعي اسلام را يكسره نفي كنيم و تنها به تلقي عرفاني از ولايت بسنده كنيم كه به يقين در روابط فردي با خداوند ميسر بلكه ممدوح است اما در تلقي از ولايت ائمه يكسره خطاست. قوام يك نظريه بدان است كه مفاهيم را در زمينه ي مورد نظر خويش تعريف كند و تعريف آنها نيز با ساير عناصر نظريه هماهنگ و منسجم باشند. بي گمان عاريت مفاهيم از حوزه هاي ديگر و به كارگيري آنها در خارج از زمينه ي مورد نظر جز بر ابهام و از هم گسيختگي نظري نخواهد انجاميد. نمي توان با سكولاريسم عناد ورزيد و در عمل از روشهاي سكولار براي اهداف خويش بهره جست چه در نهايت به آنجا مي رسيم كه با آن دشمني مي ورزيديم.
پ.ن. در پاسخ به يكي از دوستان اضافه مي كنم كه اصولاً ولايت نهادي مربوط به حوزه ي عمومي است و نهادهاي حقوق عمومي با پارادايم هاي مربوط به خويش تعريف مي شوند. تعريف نهاد عمومي با پارادايم هاي خصوصي بي توجهي به تفاوت بارز دو حوزه اگر نگوييم مغالطه است.
(نقل از وبلاگ آب و آيينه)
تلاش برای درج متن مصاحبهام با دکتر آرش نراقی در یکی از نشریات داخلی بهثمر نرسید، هرچند که محتوای تابو شکن و جسورانهی آن، خود گویای چنین برخوردی بود. بنابراین، طبق قرار قبلی آنرا به این صفحه میسپارم، باشد که بتواند روزنی هرچند تنگ و خُرد در برابر دیدگان خواننده به فرخنایی پهناور بگشاید؛ "فراخنایی" که کاویدن و گفتگو پیرامون آنرا در سنتهای فکری عوام و خواص این جامعه، هرچه بازجستهام، کمتر یافتهام.
شایان توجه است، آنچه درپی میآید در سایت شخصی ایشان با عنوان «گفتوگویی درباره اخلاق و عرفان» منتشر شده است.
( به نقل از وبلاگ وقايع اتفاقيه)
بسستاره آتش از آهن جهيد
وين دل سوزيده پذرُفت و چشيد
ليك در ظلمت يك دزدي نهان
مينهد انگشت بر استارگان
ميكشد استارگان را يك به يك
تا كه نفروزد چراغي بر فلك
تحريمها و تهديدها، مانع از حضور من در آن محضر مبارك شد.
مسئولان حفظ امنيت، خود پيامآور ناامني بودند و من به شكستن اين سبو رضايت دادم تا سر خمخانه به سلامت باشد.
از دادرسي و عدالتپروري دستگاه قضا پاك نوميدم و با اين اشارت كوتاه، به دادگاه خلق و درگاه خالق شكايت ميبرم تا در سينه تاريخ بماند كه ناظمان امور اين مرز و بوم حاملان اميني براي امانت امنيت نبودند و علم و آزادي و حقوق شهروندي را آسان و ارزان به شرارتجويي آشوبگران فروختند و شداد ولد ابراهيم فضيلت را در آتش رذيلت سوختند و فغان الم از نهاد قلم بر آوردند و چهره سپيد عدالت را به مركب جهل و ضلالت سياه كردند.
حالي درون پرده بسي فتنه ميرود
تا آن زمان كه پرده برافتد چهها كنند
ادامهی «متن کامل پیام و مقاله دکتر سروش در همایش دین و مدرنیته»
پيام يزدانجو
۱
بحثی دربارهی "ابتذال" به راه افتاده؛ موافقان و مخالفانی هم دارد. من هم به نوبهی خود به این "ابتذال" میاندیشم. با این همه شک دارم آنچه من "ابتذال" میخوانم چندان اشتراکی با مفهوم آن نزد موافقان و مخالفان داشته باشد. من "ابتذال" را در برابر "ادب" نمیگذارم. از دید من، ادب هم اغلب میتواند بهسخیفترین وجهی مبتذل باشد. چرا؟ چون من ابتذال را نه شکل بل محتوا میدانم (گیرم که شکلی باشد که اکنون محتوا شده): ابتذال از دید من تکرار محتوایی تکراری است، یعنی انحطاط؛ همان کلیشه که بارت آن را "دوکسا" مینامد – آنچه من، در برابر "پارادوکسا" (ناسازه)، همسازه میخوانم: همسازه؟ "آنچه وقتی اتفاق میافتد چنان است که گویی هیچ اتفاقی نیافتاده": ادب نقطهی مقابل ابتذال نیست (ادب تلویزیونی هم اغلب به اندازهی دریدگی وبلاگی مبتذل است). من ابتذال را، نه در برابر ادب که، در برابر "اصالت" میگذارم؛ اصالت نه به آن معنا که انتخاب و عملکرد ما اولین در نوع خود باشد، اصالت انتخاب و عملکردی بیسابقه نیست: از اصالتی اگزیستانسیالیستی حرف میزنم، چنان که سارتر میگفت، مبتنی بر "آزادی" و "اندیشگی"، صرف نظر از این که حاصلاش متفاوت باشد یا مشابه با سایر حاصلها.
ابتذال "ناآزادی" و "بیاندیشگی" است، انحطاطی است عاری از اصالت. با این حال، از همین رو، حتا اصیلترین انتخابها هم ممکن است مبتذل باشند. شکی نیست: ما گریزی از ابتذال نداریم (گفتار و کردار روزمرهی خود را مرور کنیم: بخش بزرگی از زندگی ما در ابتذال میگذرد – تکراری بیاصالت، از سر اسارت در عادات و نه با آزادی در اندیشگی). اما آگاهی از ابتذال یک چیز است و اصرار بر عرضهی ابتذال در لفاف اصالت چیزی دیگر. خیلی ساده، اصلن دلیلی ندارد ابتذال انسانی خود را جار بزنیم – اما میزنیم و به نام اصالت هم میزنیم و اینگونه است که چیزی طبیعی – همسازهیی که شرط زندگی است – به چیزی مهوع بدل میشود.
۲
من مجادلات "سیبستان" با "سیبیلطلا" و "فرنگوپولیس" را دنبال نکردهام؛ با سابقهی بحث آنها هم آشنایی ندارم ("سیبستان" به کنار، "سیبیلطلا" را اصلن نمیشناسم و "فرنگوپولیس" را هم در همین حد که زمانی "تقیه" را "تکیه" خوانده بود و اصرارش بر این بیسوادی هم مایهی مزاح اهالی وبلاگستان). یکی دو نوشتهی اخیر هر کدام را در این باره خواندم و باز هم چیز چندانی دستگیرم نشد. بنابراین بحثی در این باره ندارم. اما بحث حسین درخشان با اغلب واکنشهایاش را، به دلایل شخصی، دنبال کردهام. از او هم البته چیز چندانی نخواندهام. اولین نوشتهیی از او که بهدقت خواندم همین انتقاد ("بیادبانه"، "زننده"، "زشت"، یا هرچه دیگر) او از یونس شکرخواه ("استاد دات") بود.
بر دو نکته تاکید دارم. اول این که بحث وبلاگستان دقیقن به این دلیل شروع شد که حسین درخشان آن را شروع کرده بود. موضوع انتقاد او به کنار؛ من هم چندی پیش نظری انتقادآمیز، با لحنی به همان اندازه بیادبانه در مورد استاد دات داده بودم. (متن من هم به همان اندازه کوتاه و نابسنده و از دید خودم قطعن "شخصی" و از دید دیگران احتمالن "غیرمسئولانه" بود – بعدن به این نکته باز میگردم.) چرا بحثی آن زمان آغاز نشد؟ چون من هودر نبودم و "متن" مهم نبود، "مولف" مهم بود (نگاه اغلب وبلاگیون همچنان بهطرز مضحکی مولفمحور است نه متنمحور). جز جناب دات که شخصن در نوشتهیی جوابکی داد (گو این که من اصلن به قصد دریافت جوابی از او ننوشته بودم)، کوچکترین واکنشی ندیدم و این دو دلیل بیشتر نداشت، من آنقدر منفور نبودم که این بهانهیی برای تسویه حسابهای شخصی با من باشد، و دیگر آن که استاد دات آنقدر محبوب بود که کسی برای انتقاد از "سواد" او تره هم خرد نکند. من تلویحن استاد دات را به "بیسوادی" متهم کردم و هودر اتهامی اخلاقی – سیاسی به او زد. برای دوستان و دانشجویان او کدام اتهام باید مهمتر میبود؟ (آشنایانی داشتم که از قضا فهمیدم شاگرد این استاد هم بوده یا هستند و هیچکدام کمترین کنجکاوی یا علاقهیی به کسب اطلاع از دلایل من نشان ندادند – همانها که البته خشمگینانهترین واکنشها را به هودر نشان دادند.) این تعصبات تکراری، این فقدان روحیهی انتقادی از دید من نام دیگرش همان "ابتذال" است.
دوم این که، در میان این هیاهو اصل سوال (بیادبانه، بیشرمانه، احمقانه، یا هر – انهی دیگر) درخشان گم شد. نمیگویم تمام واکنشها، اما تکتک واکنشهایی که من مشاهده کردم تقریبن هیچ ربطی به سوال هودر نداشت. بالاخره او پرسشی پیش کشیده بود و انتظار پاسخی میرفت: زبان او مبتذل بود؟ باشد، از دید من واکنشها به ابتذال او از هر ابتذالی مبتذلتر بود: زنده باد استاد! ... استاد همهی ما است! اگر نبود روزنامهنگاری ما به این اوج و اعتلا نرسیده بود! و چه و چه! از این مبتذلتر؟ بگذریم از این که زبان بعضی از واکنشگران بهمراتب دریدهتر و وقیحانهتر بود – طرفه آن که، وقتی طرف بحثشان آدابدانی چون صاحب "کتابچه" شد یکباره پوستین عوض کردند و بیادبی و بیحرمتی به او را از حد گذراندند.
۳
هودر با همهی دریدگیاش حرفی زده بود، حرفی که اتفاقن میشد مدتهای دیدی دربارهاش حرف زد: بنا به تعریف من نوشتهی او هر چیزی ممکن بود باشد الا این که مبتذل بوده باشد. مبتذل از دید من همهی آن واکنشهای مودبانه یا بیادبانهیی بود (گفتم که، ادب خلافآمد ابتذال نیست) که هیچ حرفی برای گفتن نداشت، گفتن یا نگفتناش هیچ فرقی نمیکرد: بارت را به خاطر بیاورید: همسازه: بود و نبودش هیچ اتفاقی نیست: گلشیری اخلاق جالبی داشت. مینشستی و صحبت میکردی. دری وری میگفتی، تا دلات میخواست آسمان و ریسمان میبافتی، و او هم بردبارانه گوش میکرد. تمام که میشد، میگفت: خب تو الان بیست دقیقه صوت صادر کردی؛ حالا دو دقیقه حرف بزن! ابتذال یعنی این که حرفی برای گفتن نداریم. حرفمان ارزش حرف زدن ندارد. حرف زدن نیست، صوت صادر کردن است.
ابتذال شکل نیست، محتوا است: فحاشی و دریدگی همان اندازه صوت صادر کردن است که لفاظی از سر ادب. فخر فروختن به دریدگی همان اندازه بیمعنا است که مباهات کردن به عفت کلام. شکل سخن ما، با همهی اهمیت و ارزشاش، امری شخصی است، بستگی به راهبردی دارد که برای اندیشیدن به، و عرضهی، ایدهی خود انتخاب میکنیم. گیرم که تمام حرف ما تجلیاش تنها در همین شکل باشد؛ بسیار خوب، هرکاری که میکنیم بکنیم، به هر شکلی که میخواهیم حرف بزنیم، با این حال "حرف بزنیم". (زمانی که بازار رکگویی و رکیکنویسی در بخش کامنتهای وبلاگ "امر منفی" داغ بود، مراد فرهادپور حرف جالبی زد: "کامنتهایی که فقط فحش باشند پاک خواهند شد، پس سعی کنید دست کم نیمی از نوشتهتان خلاقانه باشد": فحش هم میدهید، حرفی برای گفتن داشته باشید!)
نتیجهی دیگری میگیرم: ابتذال ربطی به ارزش کیفی حرفها ندارد. نمود این نکته را در وبلاگستان مرور کنید. برای من که نوشتههای شارع عالم و مودب بحث ابتذال در وبلاگستان ("پریشانبلاگ") با همهی رنگولعاب فاضلانهاش از هر ابتذالی مبتذلتر است.
۴
آیا ابتذال سرنوشت محتوم وبلاگستان است؟ این سوالی برای من جدی است، تامل جدی بر سرشت وبلاگ را میطلبد. از دید من وبلاگ، بنا به سرشت و بهویژه در کاربرد ایرانیاش، کمابیش از بدو امر با معضل ابتذال دست به گریبان بوده. در واقع، برای ما، وبلاگ اغلب جایی است برای عرضهی ابتذالات البته موجه زندگیهای خود. از این نظر، وبلاگ جایی است برای ابتذالب مضاعف، ابتذالی البته ناضرور. این که من امروز چه حالی دارم، یا ماشینام چه مرگاش زده، یا دلام برای چه کسی تنگ شده، ... اینها همه ابتذالاتی ضروری است، اما بهمحض منعکس شدن در یک صفحهی اینترنتی حالتی مسخره، و حتا مشمئزکننده، پیدا میکند. و وبلاگ هم دقیقن همان رسانهیی است که اینگونه آسان اسباب انعکاس این ابتذال را فراهم میکند.
بار دیگر، باید پرسشی را پیش کشیم که من چندی پیش در مروری بر احوال وبلاگستان فارسی مطرح کرده بودم: کشوری با کمترین درصد نسبی کاربران اینترنت در خاورمیانه، چرا بیشترین درصد مطلق وبلاگنویسان را در دنیا دارد؟ پاسخ نخست من این بود که "ایرانیها اصولن آدمهایی هستند که همیشه فکر میکنند حرفهای بسیار و باارزشی برای گفتن دارند". در اینجا، این پاسخ یعنی که بخش بزرگی از ما سرگرم بازتولید ابتذال روزمرهی خود، بیحرفی (بیاندیشگی، بیاصالتی، یا حتا ابتذال اصیل) خود در وبلاگها بودهایم.
پس، مساله دور نگه داشتن وبلاگستان از آفات ابتذال نیست، مساله این است که چگونه تا حد امکان خود را از ابتذال رسانهیی تا این حد آلوده به ابتذال دور نگه داریم. ضرورت اندیشیدن به این مساله هنگامی مبرمتر میشود که پیامدهای سرشت ابتذالآلود این رسانه را روشنتر ببینیم. ببینیم که چگونه حتا حرف نامبتذل هم وقتی به قالب وبلاگ در میآید خودبهخود مبتذل میشود: نگاهی به صفحههایی که همین حالا باز کردهاید (اصلن سرتاپای همین صفحه) بیاندازید و ببینید تا چه حد آکنده از عناوین بزرگ و ملاحظات مشعشعی است که متناش به زحمت به حد یک مقالهی مختصر که هیچ، به حد یک تامل کوتاه میرسد! با این روند ابتذالآفرینی که بیشتر به یک خودارضایی وجدانی یا خودفریبی فکری میماند، چه باید کرد؟
۵
اگر دغدغهی دوری از ابتذال را داریم، اگر حرفی که برای گفتن داریم میخواهیم که حرف بزند، یا باید از وبلاگنویسی دست بر داریم، یا این که فکری به حال "شکل" وبلاگمان بکنیم (و دقیقن شکل آن، چون میخواهیم محتوای کارمان را معکوس یا خنثا نکند)؛ وگرنه، حرفی میزنیم و در واقع حرفی نمیزنیم.
مثال خودم را میزنم. نوشتهی من دربارهی استاد دات مبتذل بود. البته که من در اصالت حرفام تردیدی نداشتم، ندارم. حرفی هم برای گفتن داشتم. با این همه نوشتهی من هیچ حرفی نمیزد. این که بنویسم باید برای شاگردان این استاد نگران بود، این هیچ حرفی برای گفتن ندارد. من اگر میخواستم حرفی بزنم باید میگفتم که چرا این استاد مفهوم فنی دال و مدلول را نمیشناسد، تا بگویم به چه دلیل زبانشناسی نمیداند؛ باید میگفتم چرا این جملهیی که من از او نقل کردم از زبان یک آدم عامی مضحک است و از زبان یک استاد ارتباطات فاجعه؛ تا در نهایت انتقاد کنم، بگویم که این استاد "بیسواد" است و بس.
نوشتهی من مبتذل بود، چیزی بود در این حد که اگر دوستی نظرم را در این باره خواست در همان حد آشنایی ابتدایی و اتفاقی بگویم من راجع به استاد دات چه فکر میکنم؛ بیشتر از ایناش، برای جدا شدن از ابتذال این وضعیت، باید حرفی میزدم که اتفاقآفرین باشد، وگرنه صرف این که من یا دیگری راجع به فلان آدم یا فلان اثر چه احساسی داریم چه معنایی جز ابتذال دارد؟ کشاندن ابتذالات حوزهی خصوصی به حوزهی عمومی چه دردی را دوا خواهد کرد؟
۶
به عنوان یک وبلاگنویس، باید بپذیرم که وبلاگ یک دفترچهی خاطرات شخصی نیست، یک رسانه است، در حوزهی عمومی قرار میگیرد، مشمول مقررات حقوقی و قانونی میشود: من در قبال آن "مسئولیت" دارم. میگویم مسئولیت، چون نمیخواهم از واژهی به ابتذال کشیده شدهی "اخلاق" حرف بزنم – هرچند دشوار بتوان این واقعیت را کتمان کرد که فرهنگی که بیش از همه دربارهی اخلاق داد سخن داده احتمالن به بیاخلاقیهای بزرگی دچار بوده: بودریار راست میگوید: وقتی از چیزی این همه داد سخن میدهیم یعنی که آن چیز پیشاپیش از میان ما پر کشیده و رفته!
مسئولیتپذیری: این همان معیاری است که مرا ابتذالام جدا میکند: مسئولیتپذیری همان اخلاق اصالت است: من تنها آنگاه که به ابتذال خود مسولانه میاندیشم (آزادانه آن را انتخاب میکنم) مبتذل نیستم. بنابراین، از دید من، مبتذلترین وبلاگنویسها بیمسئولیتترین آنهای اند: از کسی که به بهانهی مخالفت با ابتذال یک بلاگر، "سردبیر: خودم"، از او "خردبیر: خودم" میسازد چه مسئولیتی میتوان انتظار داشت؟ ابتذال از این آشکارتر؟ مبتذل از این مهوعتر؟
به همین سادگی هم باید بفهمم که چرا آنارشیست متوهم و تنبلی (مثلن همان هودر) که سرسرینویسی و دهندریدگی پیشه کرده تنها به یمن ایرانی بودن است که خود را از بازخواست و مواخذه معاف میبیند. وگرنه، من میتوانم راجع به فلان آدم احمق عوضی هر نظری که میخواهم داشته باشم، اما اگر نظرم را در رسانهیی اینترنتی در معرض دید عموم قرار دادم باید احمق و عوضی بودن آن آدم را اثبات کنم، و با این همه هرقدرهم که او احمق و عوضی باشد اصلن نمیتوانم (اخلاق شخصی به کنار، اصلن "حق ندارم"، "قانون اجازه نمیدهد") خواهر و مادرش را هم مستفیض کنم. فراتر از این، ورود به حوزهی عمومی پیشاپیش به معنی پذیرفتن این است که من دیگر در خانهی شخصی خودم نیستم که چاک دهن یا زیپ شلوارم را باز کنم و این به کسی مربوط نباشد؛ اینجا تابع قوانین حوزهی عمومی ام، و آزادانهترین عرصههای عمومی هم به دلیل حفظ حقوق سایر انسانها مجال بیحدوحصری برای هرزهنگاری و هرزهدرایی را نمیدهند. حوزهی عمومی قوانینی دارد و ... (اینجا است که بحث میکشد به همان مقالاتی که دربارهی سانسور نوشتم و، چون خاتمهاش خوش نشد، به قول هدایت "وسسلام"!)
۷
هرکسی شکلی برای بیان حرفاش انتخاب میکند. انتخاب من هرچه باشد دریدگی نیست. با این همه با دریدهها هم مشکلی ندارم، تنها به یک شرط: راه را بر گفتوگو نبندند. گفتوگو: این هم از آن استعاراتی است که به یمن استعداد بینظیر ما ایرانیها برای ابتذالآفرینی تنها طنینی مشمئزکننده از آن مانده. با این همه، من همچنان به آن اعتقاد دارم. از دید خودم، مهمترین "حرفی که در این وبلاگ زدهام" همان مکالمههای متنی (گاهی مودبانه، گاهی موذیانه) است که با مراد فرهادپور و امید مهرگان داشتهام. دستاوردی اگر این وبلاگنویسی برایام داشته ایده گرفتن از حرفهای دیگران و احیانن گفتن حرفی در ادامهی انها بوده. باز هم گفتوگو.
چرا بر این استعاره این همه تاکید دارم؟ چون آنچه ما را از خودکامگی ارتجاعی رها میکند جز این نیست. در جواب صاحب "کتابچه"، که من شکی در اصالت و عمق آثارش ندارم، میگویم تا یک سنت انتقادی بر اساس منطق مکالمه (گفتوگویی هرقدر خشونتبار و خصومتآمیز) پدید نیاید، مدرن شدن یک رویا است. برهنه شدن دردی را دوا نمیکند: لباسی پوشیدهایم که اندام ناموزونمان را پنهان نکرده: با عریانی هم اندام ما موزون نمیشود. نکته این نیست که هیچکس از ناموزون بودن اندام خود خبر ندارد. در این که ما بیش از حد ضرور آلودهی ابتذال ایم، اغلب تاب انتقاد نداریم، مخالفخوان ایم و صدای هر مخالفی را در نطفه خفه میکنیم، و ...، در این همه هیچ شکی نیست. با این همه برهنگی چه دردی را دوا میکند؟ برهنه هم نباشیم، میدانیم زیر این دلق مرقع چیست. بر این تن بدقواره هر لباسی زار میزند. نه، نیازی به عریان شدن نیست. هر لباسی که بر تنمان هست باشد: باید این تن نحیف را پروار کنیم، این اندام نزار را پرورش دهیم، با هم دستوپنجه نرم کنیم، با هم گفتوگو کنیم (عریانی همان اسطورهی آزادی ابتدایی است، این که اگر از اکتسابات خود عریان شویم آزادی را باز خواهیم یافت. من این ایده را باور ندارم، صاحب کتابچه هم میداند: آن لیبرتنی که رژیم اخلاق استبدادی فرانسه را به لرزه انداخت، در صف درازی ایستاده بود که از روسو تا روبسپیر را در بر میگرفت، ولتری در این صف بود و حرفاش این که "من با تو مخالف ام اما جانام را میدهم تا تو آزاد باشي كه حرفات را بزنی").
به هر رو، بیایید قید این ایدهی شاعرانه – عارفانه را بزنیم که احساسات ناب انسانها بازتاب بهترین آرمانها و انگیزهی متعالیترین، و احیانن مدرنترین، پیشرفتها است. با خشونت طبیعی احساساتمان آزادی طبیعی را نخواهیم یافت، تنها اسیر طبیعت خواهیم ماند. با ایدههای رمانتیکی چون آنها که در "کتابچه" آمده شاید سرخورده شویم و شاید تروریست، هردو از نوع مدرناش، اما قطعن شهروندانی مدرن نخواهیم شد. اصلن چه کسی میگوید باید گند و کثافت درونمان را بیپرده به نمایش بگذاریم. فضیلت مدرنیته این بود که بشر را وا داشت تا در برابر حقارت و کوتولگی خود بایستد نه این که آن را تهییج و تقدیس کند: تمدن بالندهی امروزی، فرهنگ مدرن روشنگری، از چنین سانسورهایی نشات گرفته (شکی در عظمت و اهمیت والایشهای فرویدی هست؟) حال، اگر توانستیم تعفن وجود خود را بپوشانیم و اندکاندک از بین بریم کاری کردهایم، حرفی زدهایم، وگرنه ملوث کردن هر متنی به قاذورات ذهنی خود کاری نیست، حرفی برای گفتن ندارد. گند درون خود را افشا کردن کار کودک و دیوانه است، کار بالغ و عاقل (انسان مدرن کانتی) نیست.
این همه ضرورتی سراسر اضطراریتر مییابد اگر ایرانی بودن خود را به خاطر بسپاریم. ایرانی، با فرهنگی سرشار از عقلستیزی و عرفان و شاعرانگی، فرهنگی که معیارها و موازین حوزهی خصوصی و ادبیات شخصی را به تمام حوزهی عمومی و اجتماع و سیاست تسری داده (هیچچیزش از هیچچیزش جدا نیست: همهچیزش همهچیزش است). من استیصال ایرانی خودم را میبینم و اذعان میکنم: آنارشیسم کودکانه و شاعرانهی هزارسالهی ما در عرصهی سخن ادبی هم مضمحل شده، بسط دادن این منطق (منطقستیزی آن) به عرصههای سخن سیاسی و اجتماعی چه دردی از ما دوا میکند؟ تا ولتروار به نبرد گفتمانی با یکدیگر نرویم، صد ساد شوریده و شاعرپیشه هم گره از کار فروبستهی ما نخواهد گشود.
ضرورت جدا کردن حوزهی عمومی و حوزهی خصوصی از یکدیگر: من تا عمق وجودم به این ایدهی رورتی باور دارم. پس، بسط دادن منطق ادبیات فرمالیستی به گفتمان عمومی سیاسی و اجتماعی از دید من چارهی کار نیست؛ بدتر، کار را خرابتر هم میکند. شطحیات شبههایدگرییی از این دست که "زبان خانهی من است" و چه و چه نه نسبتی با ژرفاندیشیهای فلسفه و ادبیات غربی دارد و نه دیگر به کار گفتمان عمومی ما میآید.
بیایید رو راست باشیم: تاریخ ما پر بوده از این تفاخرها و تغافلهای شاعرانه، دوریشمسلکیهای مزورانه، کلبیمسلکیهای کودکانه، قلندرمآبیهای مجنونانه، که در لفاف خوارداشت خود در نخوتی ناپیدا فرو رفته؛ هیچ ملتی بهقدر ما خود را تحسین نکرده و صد البته در نقد خود کوتاهی نکرده. تا دلمان بخواهد نشستهایم و شاعر و عارف در دامن مام میهن پروردهایم، تنها برای آن که با پای چوبین عقلا اندکی راهپیمایی نکنیم. سیاست شاعرانه – عارفانه کارساز نیست – سیاست خاتمیستی تا چه اندازه کارآمد بود؟ همان سیاستی که به قول خود میخواست "ارادهی معطوف به عشق" را بهجای "ارادهی معطوف به قدرت" بنشاند؟
دیدگاهام پسامدرنیستی است؟ زیاده مدرنیستی است؟ ارتجاعی است؟ عقبمانده است؟ بیشروشور است؟ افراطی است؟ باحال نیست؟ باشد – من استیصال ایرانی خودم را میبینم.
برای انتشار مطالب مربوط، یا پای يکی از مطالب لينک مطلب مرتبط با موضوع را ارسال کنيد و یا به نشانی dariushm AT qoqnus DOT org ميل بزنید. لطفاً به صفحهی آداب انتشار مطالب در «ضيافتخانه» نيز مراجعه کنيد.