برای رسیدن به نور هیچ راهی جز گذشتن از تاریکی نیست
خيلي زيبا بود....
مادر
بزرگي، زيبنده ي نامش بود
و كوچكي از آن من
تا به سرانگشت پا
قد بكشم و گونه اش را ببوسم
انگار لب بر گونه خورشيد سپرده بودم
.........................................
سالهاست كه ديگر به سرانگشت پا
قد نمي كشم
خم مي شوم
و روي سنگي بوسه مي زنم كه سرديش همچون زمهرير
استخوانهايم را مي شكند
از پي خواندن شعرتان جرقه ای به ذهنم رسید!تقدیمش می کنم به شما.استاد دوست داشتنی خودم.
چقدر لطيف و زيبا ست.
سبز تویی که سبز می خواهمت
(لورکا)
واژهها تهی شدهاند
آقاي معروفي!
به حساب من نگذار...
هميشه همين بوده، هر وقت خواستهام برايتان بنويسم، واژهها را گم ميكنم... ببخش مرا!
مي گويند:عباس عاشق شده است!
انگار سلاخي دل باخته به قناري كوچكي
انگار اتفاق تازه ئي رخ داده است
عباس عاشق بوده است عزيزان من، اين پرتو، چيز ي نيست كه تازه بر او تابيده باشد، عباس با سورمه و آيدين، با حسينا و نوش آفرين، با دخترك جلد قلمدان، با...
اگر عشق نبود چگونه اين مرد، تاب سفري چنين را داشت؟
در آن سالهاي بد و باد و اشك، اگر رخساره ئي از باران و زمزمه نبود بر جلوخان منظرش، تا به اندوه سر بر شانه اش نهد و درد خشكسالي هاي كهن را بر دامانش بگريد
جستجوي او همواره در پي آن كلام گمشده بوده است، آن كلام كه مولوي را آشفت و در خانقاه ها خرابش كرد، حلاج را كت بسته پاي چوبه ي دار برد، و بسياران برادران عباس را،
احمدشاه مسعود، با چند تن از مهمانان ايراني اش سرگرم گفتگو در باره ي ادبيات معاصر ايران بود، يكي از فرماندهان ارشدش به او گوشزد كرد كه: قربان طبق برنامه لحظاتي ديگر عمليات داريم، مسعود به آرامي نجوا كرد: عمليات ما به خاطر همين ادبيات است...
همين.
عباس معروفي نازنين كاش از خدا چيز بهتري مي خواستي. تئوري شعر خواستي كه پاپانوئل توي اين شب عيد زير بالشت گذاشت. ديگر دليلي براي بد نوشتن شعر نداري. اصلن مگر دست خودت است كه شعر ننويسي؟ تو حق نداري شعر ننويسي. اگر تو شعر ننويسي پس ما نظريه هاي پيشرو شعرمان را توي گوش كي بخوانيم؟ عباس معروفي تو رو خدا يه وقت دعاي بد در حق كسي نكني؟ عباس معروفي دعاي بد در حق خودت هم نكني چون مي بينم كه مستجاب الدعوه شده يي. راستي دوستان ممكن است در ويراستاري رمان هم يد طولايي داشته باشند ضرر كه ندارد. دوستان حوصله خواندن ندارند و قيمت كتاب هم كه مي داني گران است. به جايش مي توان دوبسته سيگار وينستون لايت عقاب نشان خريد. آدم پول را سيگار بخرد بهتر است يا سال بلوا؟ پس بيا و در حق اين ويراستاران جديدت يه لطفي بكن. نوشته هايت را خُرد خُرد بده توي وبلاگت تا بخوانند و برايت لحاف چل تكه بدوزند اينطوري گلشيري هم به آرزويش مي رسد. عباس معروفي! تو زياد سخت مي گيري. خودت را كشته يي تا هر شخصيت زاده شده اند باشد. آيدين جلو چشمت پرپر شده؟ خب باشد. پول دو بسته سيگار دوستان را فراموش مكن اگر نمي خواهي ويراستاران طلايي عصر آبگوشت را از دست بدهي.
قربانت بگردم بابا.
شاعريم
و چه بيگانه با زندگي
و نمي دانيم كه تا مرگ
چه كوتاه مي رويم
ميان بازوان دوستت دارمها
هميشه كسي غايب است
تو بگو
پيراهن سفيدم در كدامين دست چروك شد؟
به جاي بوسه اي سرخ
چه كسي بوي خون را به يقه ام جاگذاشت ؟
هم او؟
چه كوتاه مي رويم و ...
او كه نمي داند زين خنده تا مرگ
قدمي بيش نيست.
(يادم نيامد شاعرش كه بود)
و من چقدر خوشحال ام كه زنده ام . و چقدر خوشحال مي شوم كه بيشتر زنده بمانم . زندگي با عشق . اما نمي دانم چرا عشق چهره ي تابانش را از من دريغ م يكنم . چهار سال مي شود كه نديده امش . دلم برايش تنگ شده . آي عشق ، چهر ي آبي ات نا پيداست .
دلم براش تنگ شده ، خيلي تنگ شده
زیبا بود. لینک را برای گنجی گذاشته ام
ديگر پنجره را باز نخواهم كرد من تا كه شايد نگاهم به نگاهي افتد و بويش به مشامم برسد و من شيفته گل شوم و گل زود پژمرده شود و من مانم و آرزوي در كنار گل بودن... ديگر پنجره را باز نخواهم كرد من تا كه بينم دل آسمان گرفته و من همراه آسمان شوم تا او تنها نماند و من شيفته پاكي آسمان گردم و آسمان روشن شود و بدانم كه در پوچ مي انديشيدم كه آسمان دل نگران است و من مانم و آرزوي آسمان پاك و عاشق...
سلام... سلام... سلام
بدجور به نوشته هايتان عادت كردم... نه عادت نه... اشتياق بارها خواندن...
امروز دلم سخت گرفته... و شايد هميشه... اگر كسي كه دوستش داري... تنهايت بگذارد چه مي كني؟! هنوز در ابهام خويش ام...همين!
دلتون بهاري
مرد كه پخته میشود ... نوشته هایش رسیده وعشقش ناب می شود.
ديدي معروفي جان تو هم دستت بو مي ده -ديدي هر نوشته اي كه به بالا بردنت كمك كنه منعكس ميشه عزيز جان -خدا بيامرزدش گلشيري رو خوب مي گفت تو بايد بري فقط نجاري تو بكني تو رو چه به نوشتن ....
خانم بهار يا سارا، سلام
کاش مرده خوار نبود برخی از جامعه ی ايران، و کاش بوديد در اينجا تا ببينيد آخرين شب داستانی که برای حضرت استادی گذاشتم در شهر کلن، فقط بيست و پنج نفر آمده بودند، از آن عده هم چند نفرشان آمده بودند تا به گلشيری بفهمانند که حالا حالاها بايد بوق بزند برود جلو تا بشود بزرگ علوی و ساعدی و هدايت.
کسی هم از ته سالن داد می زد: هوشنگ! هوشنگ!
برآشفتم، برگشتم به طرف آن تحفه، و گفتم: بيست سال است که دارم با آقای گلشيری کار و زندگی می کنم؛ هرگز به او جز آقای گلشيری نگفته ام، شما...
گفت: مگه کيه؟
می خواست اگر هم توانست با مشت بکوبد توی صورت آقای گلشيری تا بياوردش پايين هم سطح خودش کند، بعد آرام بگيرد.
و همين جورها بود که سعيد امامی، سعيدی سيرجانی را هم سطح مرگ کرد که خودش مرگ بود در شهر ايران.
شما کتاب بخوانيد خانم محترم، با شفاهيات و شنيده ها بر ديگران قضاوت قضاقورتکی نکنيد!
گلشيری به من گفت: (نوزده ساله بودم که گفت و اين مطلب را خودم نوشته ام در مصاحبه ای) برو لحافدوزی! تو داستان نويس نمی شوی!بيسوادی! بايد دو هزارتا کتاب بخوانی!
و من دو سال ننوشتم و خواندم و خواندم بلکه آدم شوم. و سخت است آدم شدن، هنوز هم می خوانم، هنوز هم می خواهم يک داستان خوب بنويسم، هنوز هم می خواهم لحافدوز نشوم، هنوز هم دست و دلم می لرزد.
اما در مورد نوشته شما؟
هيچ کامنتی از صفخه ی من پاک نمی شود مگر رکيک باشد و با معرفت قلم و نرخ ديالوگ من جور نيايد.
و وبلاگ برای من صحنه ی تفرج و تفريح نيست، صفحه ی کاغذ من است، من اينجا زندگی می کنم خانم! من ديگر چيزی نمی توانم بگويم، زبانم قاصر است.
آشغال تان را هم سر کوچه ی ما نگذاريد لطفاً.
هر چيزی جايی دارد.
همين
عباس معروفی
بهار مي آيي
يا پاييز مي رسي ؟
...
به غايت زيبا
آويزانم از بلندي شانه ات/ مثل تنه بريده درختي/ تكيه به ديوار كوتاه قبرستان/ بغلم كن...
درود. اولين پست وبلاگ جديدم رو گذاشتم... منتظر باشم؟
آقاي بشرا!
برو سمفوني مردگان را بخوان، نفست كه بند آمد بيا و اينجا بنويس!
اين آقا "معروفي"ست و نويسنده. خودش خاضعانه گفته كه شاعر نيست...
شما هم كه عقده ي "معروف" شدن داري باشد، آقاي معروفي لينك شما را اينجا خواهد گذاشت، بلكه معروف شوي!
از آن به دير مغان ام عزيز می دارند / که آتشی که نميرد هميشه در دل ماست.
اگر عشقم را زير خاکستر کار و درس و پروژه پنهان نکنم آنچنان شعله می کشد که هيچ از من باقی نخواهد گذاشت. اما دلم برای لحظات عاشق بودن و رها بودن تنگ است...
چرا نمي گويی؟
چه سري پنهان كرده اي در اين شعرها؟
چگونه شد كه اينگونه شدي؟ مدهوش مست عاشق!
دوستي مي گفت: بازي با كلمات است.
من كه باور نمي كنم.
و دوستي ديگر مي گفت: حتما اين عاشقانه ها خطاب به همسرشان است!
من كه ...
و دوستي در پاسخ به طعنه گفت: يادت رفته؟ ما كه جنس خودمان را بهتر مي شناسيم! اين ها بوي تازگي مي دهد. بوي زيبايي بوي شادابي.
اين الاهه كيست؟
كه نه تنها تو را بلكه همه ي خوانندگان وبلاگت را به تمنا كشانده؟
مرسي و پيروز باشيد.
عباس عزيز.
دوست خوب ما. از آنچه نوشته اي لذت بردم. چه كسي مي تواند معياري جز لذت براي شعر و هر اثر هنري تعريف كند.
چنان خوب بود كه دلم گرفت. از اينكه كسي نيست تا برايش بخوانم.
وقتي عاشقانه ميگويي, همراه با حركت چشمانم روي كلماتت تمام عاشقانه هايم را از نو مرور ميكنم .
اتاقم بوي گل ياس گرفته!
بگو استاد من ! شعر بگو ! عاشقانه بگو !
"انقدر زيبا دوست داشتن را به تصوير بكش, كه معني دوست داشتن را عوض كنند."
به بودنت و خواندنت نياز دارم.
وقتي عاشقانه مينويسي, همراه با حركت چشمم روي كلماتت تمام عاشقانه هايم را مرور ميكنم. اتاقم بوي گل ياس گرفته !!
سكوت نكن. بگو استاد من! شعر بگو! عاشقانه بگو !
"آنقدر زيبا از دوست داشتن بگو كه معني دو ست داشتن را عوض كنند!"
به بودنت و خواندنت نياز دارم.
در این حرکت انسانی شریک شوید. در صورت امکان به این طومار برای امظا کردن در وبلاگتان لینک دهید. کودکان قربانیان ساکت دنایی امروزند.
سلام استاد. مثل هميشه از خواندنش لذت بردم. مي شود لطف كنيد و به من هم سر بزنيد؟
من که خيلی بهت سر می زنم!
هيچوقت نيستی. سه تارت کو؟
عباس معروفی
بگو بوسه !
مي خواهم در قطبي ترين هواي اينجا گر بگيرم .
سلام مهربان !
اجازه ام داده بودي براي آمدن ها ؟ تبسمهاي بي رنگم اينجا بوي تازگي ميگيرند .
سالم عباس آقا . نخسته باشي. باز كه شعر از دستت در رفت ! البته اين اطلاق شعر به كار شما بي ادبي ست ! چون حس بيشتر در آن نفس مي زند تا خيال كه ركن اركان شعر است . كف را هم كه باقي زدند ما را معذور كنيد . اين چاي خوردن هم گويا مشكل آفرين شده ! با يك اديت كوچولو چطوري ؟ حتمن هستي :
1) انصافن خوب شروع كردي به عنوان يك آزمونگر احساسي در شعر . اما اين فرم آغاز هم دارد كهنه مي شود و تازه ولش كردي در ادامه به امان شايد خدا 5) خوب شروع كردي بعد با لاين 3 شعر را فعلن خبه كردي .
8) در لاين " دورتر از يك نفس نرو" اين " نرو" ي آخر را حذف كني بهتر است . باور كن !
2) بخش 3 كارت ضعيف است . دم دستت پاك كن نداري ؟
7) بند 4 اوت ( به قول فوتبالي ها)
4) بند 5 گريز از منظور شاعر ! خب با چاي و وقت بيخود هدر كردن در شعر اين مكافات و جنايات را هم دارد !
10) بند 6 ! ياد بگير "حروف اضافه" را بيخود در شعر حرام نكني ! منظورم " را" بعد از " خوابت" است.
439) بند 7 به پاك كن نياز دارد .
33) " بعد بيا روي ميز بخواب" . عزيز الان ديگر اين خطها بلند حساب ميشوند . بيا سر خط بعد از "بيا"
89) در " و اندام تو" " و " را بنداز . بعد نگاهي كن ببين ...
55)اين بند " چه انتظار ..." حضرت عباسي عند آركاييك و تكرار است ! بي خيالش شو !
67) اوف خسته شدم !عجب جگري داري شعر بلند ( چل تكه البته!) مي نويسي.باقي براي بعد !
وقت كردي به اين سايت ما گيل ماخ نگاهي كن و لينكي بده ! آسمانت به زمين كه نمي چسبد . ندادي هم زهي شرف . سرت خوش .
سلام استاد! شعرتان بسيار زيبا بود و تاثيرگذار !
سلام آقاي معروفي
هرشب ميرم وبلاگتون رو چك ميكنم. عادتم شده. مثل تنفس يا شايد مثل حس كردن اينكه مرگ هميشه هست . كاش ايران بودي آقاي معروفي. ميشد فهميد با كي طرفي. مي شد بوي گلشيري شنيد نه بوي يائسه ي مردار. نه طبل ناكوك ايدئولوژي.
كاش ايران بودي ميومدم پيشتون تا برام غلطاي داستانيم رو بگيد. آقاي معروفي خيلي دوستت دارم... خيلي... باور كن. نميدونم كي هستي يا كي تو رو زائيده. نميدونم كي بزرگت كرده اما ميدونم الان كه دارم گريه مي كنم و مينويسم هزار بار عاشقم. بوسه كه از ياد آدم نميره. ميره؟ مي بوسمتون از جائي كه هيچ جا نيست از نيستان . كاش ميشد بهت دست كشيد.
حيف كه شما براي من فقط همين كلمه هائيد. همين كتابهاي ژاره ژوره كه از بس دادم دست اين واون رنگ مردگي گرفتن.
مي خواستم يه سوال ازتون بكنم. و اگر ميشه جوابم بديد. اگر جاي من بوديد و معروفي رو اينقد دوستش داشتيد و اينقدر هم ازش فاصله داشتيد چي كار ميكرديد؟ بگيد من كه نمي دونم بايد چي كار كنم. امروز براي ششمين بار سال بلوا رو خوندم. دلم تنگ شده واسه سمفوني مردگان. مي خوام فردا بخونمش.
واي من چقد حرف زدم منو ببخشيد. از عشقه شايد هم از...
كاش ميشد در مورد شعر من نظر بديد واسه شما گفتمش اسمش "حديث تنهائي ديو" ه آدرس وبلاگ منو داريد كه.
ممنون كه حوصله كرديد
اميدوارم موفق باشيد و زنده. همين
علی عزيزم،
خوانده بودم شعرت را؛
"و باران اندوهان به سر
مردی کاهی کتابی به دست می دویده میان دیوارهای
بلند و سیاه تکرار..."
تو داستان نويسی در خود داری که شعر می گويد، تنهاش نگذار.
داستانش کن همه چيز را، عشق را، شعر را، موسيقی را، رنگ را، و خودت را.
می بوسمت و سلام
عباس معروفی
che ziba,
eikash ager zani ham ashegh mishod
mitavanest ingone benevisad va zire bare eteheam naravad,
eikash mishod tamame ehsas ra be kalam badal kard va ashkarash kard
ama...
har che fekr mikonam nemishavad,
دوست گرامي
بر شاعر اين شعر به شكل مطلق PASSION غلبه دارد كه
بسيار زيباست . نانا
عباس معروفي! واژه ها چه بويي مي دهند؟ مي خواهم آنقدر زنگ خانه ت را بزنم و فرار كنم تا كلافه شوي. مي خواهم آنقدر آيدين آيدين كنم تا هي بي خود ياد سورمه بيفتي. مي خواهم آنقدر باسي را صدا بزنم تا از نفس بيفتم. عباس معروفي! دوستت دارم.
شما آبروي كلمه ايد. کلمه را از نفس میاندازید.
جوهر/ نان؟
نان را مي فروشم تا جوهر داشته باشم براي وقتي كه روي ميز دراز مي كشي تا ببيني چگونه مي نويسمت. اما يادم نبود كه :
هم من
هم شما
بر رينگ غزل
بوكس بازي كرده ايم شايد بيابيم
كلمه را
كلمه ي كارساز
كلمه ي لخت
اما زن شعر نمي شود
هرگز
خويش هرزه است
هر دم بغلي تازه مي خواهد
شاعر هم ...
شاعر هم بايد بسازد
بوی عشقت هوای خانه ما را چه عطرآگین کرد، چه نارنجی، چه بوسه ای و دگمه ات هنوز هم باز و بسته میشود...
چقدر عباس معروفی عاشقانه نوشتنها قشنگ است و مهربان. چقدر سردرد می گیرم وقتی می بینم اینجا حرص سیاسی می خورد. چقدر من هجده ساله که شهر، همه مرزهای ذهنم است، بال درمی آورم وقتی آقای نویسنده، عاشقی می کند.
نميدانم خورشيد از كدام افق طلوع مي كند. نميدانم باران از كدام ابر مي بارد. حساب ساعت و روز و ماه را گم كرده ام. تقويم بر هيچ روزي ورق نمي خورد الا اول بهار و تمام ساعتها لحظه ي تحويل سال را نشان مي دهند كه خورشيد بتابد و باد بوزد توي موهام و باران ببارد بر گودي كف دستم
...
زيباست .... نشئه كننده و روان ...
از وقتي كه اينجا آمده ام هي دنبال شعر تازه ات بودم. راحت شدم. چه زييييببا و پر تعبير
چه نیکوست استاد-زیبــــــــــــــــــــــــــا....
همه كساني كه در آن شب سرد
جا ي پاي خدا را بر برف ها و مرغزار گريان ديدند
مي دانند كه اين آيات افسانه نيست!
شاد زيد...
مهر افزون...